نامـهای بهدسـتم رسـیده است."> البته مـدتی میشـود که دریافتش کردهام، ولی، جـرات باز کـردن نـدارم. نـمیدانـم از کـیسـت. چـه کـسی؛ از کـجا، به چه قصـد و منظـوری نـوشـتـه اسـت؟ اصـلا برای چهکسی نوشـته است؟
جالب است که خودِ پاکت سفید است؛ سفیدِ سفید. هیچچیزی بـر روی آن نوشته نشـده؛ نه نام و نه آدرسـی، حـتی یک نقطه. در عـوض چهاراطرافِ آنرا چـنان مـحـکـم چسبکاری کردهاند که انـگار حامل راز مهمیست و این چند لایه چسب مـیتواند سـِرّ مهمش را، از خـطر نفـوذ، رخـنه و تجاوز در امان بدارد.
مدت زمانی میشود افتاده است بر رویِ میز، روبرویِکاناپه. به گمانم، نه، اطمینان دارم افسونم کرده است. شبیه سایهای شده؛ همیشه پیش چشمانم و شبیه نجوایی که نیمههای هرشب به گوشِ خوابم میآید و درون کاسهی سرم میپیچد. شبیه یک زنی ایستاده در میانهی دوار خانهای گنبدی یاهو میکند. بسان پژواک خستهای که از راه دوری میرسد. نمیفهمم چه میگوید.
وقتِ دیدنِ فیلـم، در زمـینـهی تـصاویـری که مـیآیند – کوتاه مـیمانند و مـیروند، سـوسـو مـیزند. انگار مـیرقـصد، اغـوا مـیکند. چنان افسونم میکند که صـداها رنگ میبازند کمکم و تصاویر آرام آرام بخواب میروند، مانند کودکانی که در جنگلی فرو رفته در مه-ای غلیظ، محو میگردند و گـُم مـیشـوند. سپس، فقط مـن مـیمانـم و نامـه؛ در اتاق سیاهی که تاریک است و سرد. ولـی هنگام نقـاشـی، میروم بالای سـرش میایستم و خـیره مـیشـوم به سـکوتـش. چـگونه بازش کـنم؟ چـگـونه سربهمـهریاش را بـشکـنم و قـفل از دهـانـش بردارم؟ مـگر خـودش مـیخواهـد؟
شاید بهتر است این سوال را بپرسم، مگر من میخواهم؟ مگر من میخواهم بدانم درون نامه چیست؟ از کجا آمده، چهکسی و چرا آن را نوشته؟ اصلا برای چهکسی نوشته؟ چه میخواهد بگوید این نامه و نامهنویس؛ که نامش را نمیدانم چیست؟ با خودم میگویم، ” مگر درد و تیمارداری زخمهای خودم، که از جوانی و نوجوانی؛ از کودکی و طفولیت، تا کنون با خودم کشیدهام، بس نیست! زخمهایی که از آوان تولد، بر قلب و جان و روحم خوردهاند بسنده نیست که بخواهم با خواندن این نامه بر شانههای شکستهی وجودی که در آستانهی خفهگی و مرگ است، پای سنگینتر نهم. مگر چقدر، تا کجا، تا کی میتواند تحمل کند این قلب کوچک و نازکی که بارها شکستهاست. حالا که آبستن جیغ و فریاد است مگر میتواند راز دیگری را تحمل کند ؟میمیرد. میشکند. میترسم دوباره بشکند. میترسم این راز درون کاسهی سرم، شبیه دخمهای شود سیاه، که تاریک است و سرد. میترسم این راز نیز شبیه نجوایی بشود و نیمهی هر شب به جانم آید. هرچند که دیر است. مدتی میشود که نجوایی از درون پاکت هر شب به خوابم میآید و تا صبح تمنای رهایی میکند. میخواهد بازش کنم. بخوانمش، آزادش کنم.
بارها به خودم گفتهام ”فردا! فردا بازش میکنم.” ولی مگر توانستهام. هربار که فردا رسید، دلم لرزید. نشستم روبرویش و خیره شدم به آنهمه سکوت؛ به چسبهایی که در طول و عرض پاکت بالا و پایین دویدهاند. مگر چهسری دارد که چنین محکم دهانش را بستهاند؟ شبیه اسیریست که مشمایی بر سرش کشیده باشند. بیچاره نمیتواند نفس بکشد. دارد میمیرد. صدا ندارد ولی دستها و پاهایش، چشمانش و رگرگ وجودش فریاد میزنند، ” نمیتوانم نفس بکشم! نمیتوانم نفس بکشم. نمیتوانم، نفس بکشم. نمیتوانم، نفس، بکشم. نمیتوا – نم، نف – س بکشم. نمیتوا – نم، نف – س بکش – م. نمیتوا – نم، نف – س، بکش – م. ن – می، تا – نم، ن – ف – س، ب – ک – م. ن – می – تا – نم، ن – ف – س، ب – ک” .
آن اسیر مُرد. این نامه هم میمیرد. آن اسیر در پیش چشم جهانیان مُرد و این نامه در پیش چشمان من. همهگی دیدند. فقط، دیدند. فکر میکردم آن دوره که بیگناهی در زیر پای قدرت از نفس کشیدن و زندگی بیفتد، گذشته است. میگفتم، مگر مردم میگذارند؟ ولی مردم آنقدر محترم شدهاند که در کاری مداخله نمیکنند همانطور که پیشترها نمیکردند. بیگناهی را از مرگ نجات نمیدهند همانطور که پیشترها نیز نجات نمیدادند. در برابر ظلم، شانه به شانه نمیایستند همانطور که پیشترها نیز نمیایستادند. ولی به لطفِ پیشرفتِ علم و تکنولوژی و جهانی که مسکن رباتهای انساننما شده است، همه چیز ثبت، آرشیو و به یاد، خاطرهی جمعی و تاریخ بشر سپرده میشود. همه مرگ آن اسیر را دیدند.
اما من نمیخواهم شاهد مرگ اسیری باشم. نمیخواهم در مقابل نجوایی که بسان پژواکی از دور میآید و ممکن است ” کمک!” باشد بیتفاوت بنشینم. مشمیٰ را پاره میکنم تا نفس بکشد آن اسیر. و فردا نامه را میخوانم و قصهی نامهنویس و نامهاش را برایتان مینویسم.